“خاطره مصطفی جان از موکب”
اذان مغرب را گفته بودند و امشب آخرین شب موکبِ اباالاحرار بود.
قاعده این است، زمانی که آخرین اذان ماه صفر را گفتند لباس عزا را از تن برکنی و نقل شادی پخش کنی و به حضرت مادر بگویی: خدا را شکر که ماه عزا به سر آمد و ماه نبی خدا فرا رسید،مبارکت باد ام ابیها؛ در این فکر و خیال بودم و با خودم کلنجار می رفتم و نمی دانستم امشب هم بساط چای #دمسوز را پهن کردن درست است یا نه!؟ که خانم نسبتا مسنی به موکب نزدیک شد و از من خواست کمی جلو تر بروم تا صدایش را بهتر بشنوم،گفتم: بله؟ بفرمایید؟
گفت: فقط خواستم ازتون تشکر کنم
گفتم: تشکر برای چی؟
گفت: تمام موکبایی که می شناسم تا عزا هست، پابرجا هستن، اما شما در کنار عزا سهمی هم برای شادی قائل شدید و امشب را هم خدمت کردید.
تعجب کردم! انتظار هرچیزی، غیر از این را داشتم، حتی دروغ نگویم انتظار پرخاش و عصبانیت داشتم، اما این برخورد برایم تازگی داشت و به کلنجارهای ذهنی ام هم خاتمه داد.
چیز خاصی جز تشکر کردن نمی توانستم بگویم و به او چای #دمسوز تعارف کردم، او فقط مقداری قند برای تبرک برداشت و رفت، بدون اینکه بداند چقدر خیالم را راحت کرده است…